چیزی ندارم خستم

اینجا مجلس ختم من است

چیزی ندارم خستم

اینجا مجلس ختم من است

سوخته دلان

به نام معبودی که سوختن پرهایم را دید  ...  

پس چرا کمکم نکردی که... 

 

   

روزگاری این تن برهنه پر بود از پرهای رنگین ...روزگاری بال هایی داشتیم که عشق پرواز آن ها را نیرومند می کرد...و دیر زمانی بود که تمرین پرواز می کردم...ولی ای وای

...

وای که زود پریدم و زمانی پریدم که پنجره ات را بسته بودی و من به شیشه خوردم...صدای خورد شدم را شنیدی؟؟؟نه ...می دانم که نشنیدی

...

من سقوط کردم و بالهایم شکست

...

اندکی بعد که دوباره بال و پر گرفتم شروع کردم به سوزاندن تک تک پر هایم با شعله ی عشق تا شاید سیمرغی بر من شکسته ظاهر شود و بلند پرواز کردن را به من بیاموزد...اما حیف...اما حیف تمام پرهایم سوخت و سیمرغ نیامد...برهنه شدم...آن چه از پرواز می دانستم هم از یادم رفت...اکنون مرغ بی بال و پرم

...

روزگاری دل من خانه ای داشت در سینه ام که آن جا آرام آرام می تپید...اما خیلی دیر فهمیدم که آن خانه قفس بود و منزل نبود...دل خود را زندانی کرده بودم بی آن که بدانم که این پرنده ی زندانی در قفس سینه ، خود استاد پرواز است...دیر شد...روزی فهمیدم که پر و بالم شکسته بود

...

دست به سوی سینه بردم و در قفس را باز کردم و دل خود را پرواز دادم...آزادش کردم...در آسمان چه زیبا چرخشی زد و رفت ...چه قدر زیبا پرواز بلد بود...و چه بلند می پرید... وقتی که می رفت آرام در گوشم نجوا کرد : منتظر باش...روزی باز خواهم گشت و به تو پرواز را خواهم آموخت...بیچاره نمی دانست که من دیگر پری برای پرواز ندارم...همه را سوزانده بودم تا سیمرغ بیاید

...

همیشه منتظر سیمرغی بودم که بیاید و پرواز را به من بیاموزاند...بی خبر از اینکه بهترین معلم پرواز را در درون سینه ام زندانی کرده بودم...همه ی پر های رنگینم را برای آمدن سیمرغ خیالی خاکستر کردم و دیگر پرواز نخواهم کرد...من گول رویاهایم را خوردم...حتی اگر راه پرواز کردن را بیاموزم هم دیگر نخواهم پرید...نمی توانم که بپرم

...

اکنون منتظرم...منتظرم که روزی دلم دوباره باز گردد و بر روی بامم بنشیند و برایم از دور دورها بگوید...برایم بگوید که چگونه به دیگران پرواز آموخته . آن ها را تا پنجره پرانده...نه پنجره ی بسته که پنجره ی باز و چه زیبا کوچشان را به مقصد رسانده

...

منتظرم بیاید ولحظه ای با من از پرواز بگوید...از لذت آموختن و آموزاندن بگوید... می خواهم به او بگویم که پس از او دیگر در قفس سینه ام را نبسته ام ولی هیچ وقت دوباره این آشیانه پر نشده...می خواهم بگویم که چگونه هر روز غبار از سینه ام می زدایم ولی باز فردا تار عنکبوت می بندد

...

دلم برایش تنگ شده است...خلا سینه ام را احساس می کنم...پوچ شده ام...تنها انتظار است که مرا زنده نگه داشته است...انتظاری که روز به روز خالی ترم می کند...می دانم که روزی تمام می شود...اما نمی دانم کدام روز...؟؟؟

این ها را برای تو می نویسم ، دل من...پرنده ی کوچک من ، فکر نکن من زندان بان تو بودم ...عاشقان را جز دیوانگی هنری نیست...فکر نکن از اینکه آزادت کرده ام پشیمانم...نه ، هرگز...غمگینم...اما پشیمان ، نه

...

پرواز کن قناری کوچک من ... هر چه می توانی بلند تر بپر...آن قدر از زمین فاصله بگیر ، که تیر هیچ صیادی به خود اجازه ی نزدیک شدن به حریم پاکت را ندهد...ولی هر گاه از روی بام من گذشتی لحظه ای فرود آ و برایم از پرواز بگو...از لذت رسیدن به پنجره های باز بگو...از لذت لمس کردن آسمان بگو

...

آسمان را حدی نیست برای تو...اما برای من حدی است نه بیشتر از نوک انگشتم...اما نگاه کن آن هم به آسمان اشاره می کند...بدان که همیشه در سینه ام جایی برایت هست...تا وقتی من هستم تمام وجودم برای توست...به این تن برهنه نگاه نکن...روزی صاحب رنگین ترین پرهای عالم بود...به این بال های لاغر و عریان نگاه نکن...روزی عشق توانشان بود...باید یاد گرفت که باور کرد که هیچ چیز ابدی نیست...پرنده ی من ، من زود تمام خواهم شد ... پس زود تر برگرد...و اگر مرا ندیدی

:

عنوان می خواهی چی کار

مزارعت عشق را بی طاب کرده       فلک را بنده سرداب کرده  

گواهی می دهم این قبر کوچک        که مردی را خجالت اب کرده 

داخلم مثل اتیش داره می سوزه عباس حاجت همه دادی من چی 

عباس اقا بده حاجت منم . عباس ارمنی می اید از تو چیز می گیره  

من بدبخته بیچاره چند ماه دارم میام نمیدی باشه :  

عباس حاجتم نمیدی باشه تو رو به حق

تو رو به حق تو رو به حق اون دختر کوچیکه هر موقعه تو رو بالا نیزه مدید می گفت الا ای دل بر ابرو کمونوم عمو جنوم عموی مهربونم الا ای انکه می گفتی همیشه رقیه رقیه نازنین دردت به جونم. 

فلانی رفتم اب بیارم من دوره کردن به نا مردی زدن نیومدن  رو در رو بجنگن 

پشت نخلا کمین کردن دستم هدف گرفتن هی التماس کردم من قول  این اب به علی اصغر دادم 

عبلس تو پارتی بازی میکنی ۴ سال رفتم کلی نذر کردیم مگه چه حاجتی داشتم باشه میرم ولی به هر کی برسم میگم کسی به تو باب الحوائج نگه.چون حاجت شرعی منو ندادی ولی به دیگران فرت دادی.

ساقی

به خیمه قته اب است همه دلها کباب است  علی اصغر به دامان رباب است

اتش بالا گرفته دل سقا گرفته  که لبها تشنه یک جرعه اب است 

به خیمه قته اب است همه دلها کباب است  علی اصغر به دامان رباب است 

اتش بالا گرفته دل سقا گرفته  که لبها تشنه یک جرعه اب است  

به خیمه قته اب است همه دلها کباب است  علی اصغر به دامان رباب است 

اتش بالا گرفته دل سقا گرفته  که لبها تشنه یک جرعه اب است . 

به یاده قدیما امشب شب مستی منه  

چیزی ندارم امشب حالم خرابه