چیزی ندارم خستم

اینجا مجلس ختم من است

چیزی ندارم خستم

اینجا مجلس ختم من است

طلوع

پوست می اندازم 

...

بزرگ شده ام  

...

آن روزها گذشت 

و من دیگر نمی خواهم از بهاری حرف بزنم که ابتدای ویرانی و درد بود 

و آغوشی که همیشه برای خستگی هایم تنگ بود 

 

آن روزها گذشت 

و عشق 

مثل یک ظرف استفراغ 

از کنار لثه های شهوانی منتظر ،  به پیشگاه خلسهء اتمام می رود 

 

دردهایم را عاشقانه در آغوش میکشم 

پیشانی سرد شکست هایم را آرام میبوسم 

پاهایم را بر سنگفرش خیابان میکشم

 
دیگر نمیشود 

نمی شود زیر این آسمان تار 

دستهایم را در جیب هایت فرو بری 
 

و برایم آواز بخوانی

....

....

میخواهم رویای سیب ها را بخوابم

و دور شوم از هیاهوی این گورستان 

 


فوووووو

وووو 

ت 

.

شمعها را فوت میکنم 

.

.

نه سایه ها ماندنی ست

و نه شمع ها 

..

نووووووو 

ووو 

ش 

.

 

آخرین جرعه را مینوشم 

در سکوت تلخ ثانیه ها

خاطرات ترک خورده ات را چال میکنم

بی زدن پلکی 

به یادهایت چشم دوخته ام 

 

به یاد تو 

که با سوزش مرگباری 

برای همیشه 

از شکاف سینه ام 

به یغما میرود

 

......

....

... 

می خندم 

تلخ تر از همیشه 

 

بخاطر حقیقت

که می بینم اش

بهتر از   همیشه !

 

...

..

پی نوشت : آن قدر نوشتم پوست انداختم بزرگ شده ام که به استخوانم رسیدم .پوستی برای انداحتن نیست این بار از نی لبک استخوانم سوتکی می سازم تا فریاد افق...

ت و ل د م    م ب ا ر ک

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد