چیزی ندارم خستم

اینجا مجلس ختم من است

چیزی ندارم خستم

اینجا مجلس ختم من است

دورانی بود

حسرت دوباره ی کودکی ...

 آغاز کودکیم در انتظار فرداهای دور شروع شد ، چه بزرگ بود رویاهای کودکی هایم و چه آسان تحلیل رفت بال هایی را که برای پریدن ذره ذره سمباده کشیده بودم ، همیشه در تصوراتم، خود را قهرمانی بزرگ ساختم، اما...

امان از نقطه چین هایی که غو غا می کند ، مگر می شود با بال هایی سوخته نقش آدم های بزرگ را بازی کرد ، اول دوست داشتم شبیه مرد موزی باشم کم کم که مدرن تر شد دوست داشتم روزی اسپایدر من شوم ، می خواستم ثابت کنم که برای قهرمان بودن همیشه نقش یک مرد مطرح نیست ، و من امروز بر روی آتش بال هایم خاک می ریزم تا خاموش شود وگیسوان بلندم را بر پشتم پریشان می کنم تا سوخته بال هایم پنهان بماند .

دوست دارم به کودکیم برگردم و بال هایم را از جنس فولاد بسازم که با هیچ آتشی خاکستر نشود .

برگردم و با بال های فولادینم آسوده  در آتش بدوم و برای نجات دادن بقیه از سوختن بالم حراسی نداشته باشم.

 می خواهم برگردم و این بار سمباده را دست مادرم بدهم و برای خود ساختگی هایم یکدندگی و لجبازی نکنم .

راست می گفت آن عزیز « کودکی فرشته ای که به موازات رشد پاها بال هایش تحلیل می رود» من حاضرم هر دو پایم را بدهم و هر دو دستم را ،اما بال های گمشده ام را پس بگیرم .

می خواهم برگردم و از خواندن تصمیم کبری ولبخند اناری که دارا به سارا داد که بگذریم کتاب قصه های گم کرده ام را بار ها و بارها از بر کنم تا دیگر فراموشم نشود .

می خواهم برگردم و در خاله بازی هایم عروسک های رنگیم را بین بقیه تقسیم کنم و همیشه برتر بودن را به التماس ننشینم .

برگردم و به دختر عمه ام بگویم که در بازیه قایم باشک آن روز من جر زنی کردم و از گوشه ی چشمم نگاهش کردم.

 می خوام برگردم و غرق در کتاب قصه ام «حسنی نگو بلا بگوی » محکمی را که آن روز به حسنی گفتم از دلش در بیاورم، برگردم و مثل فلفلی و قلقلی و مرغ زرد کاکلی نباشم و با حسنی بازی کنم ،که این بار دیگر حسنی تنها روی سه پایه در سایه ننشیند،می خوام به پدر حسنی بگویم که کوتاه نکردم ناخن و موهای حسنی دلیل بر بی ادب بودن آن نیست اوتنها کمی لجباز است ، مثل من.

می خواهم برگردم و برای یک بار دیگرلذت مکیدن آبنباتی را که بعد از خواندن شعر از عمه ام می گرفتم تجربه کنم .

                                                     برگردم وشوق شیطنت های مخفیانیمان را در گاراژ مادر بزرگ با دختر خاله ام نقاشی کنم .

برگردم و یک بار دیگر هم که شده عروسکم را در آغوش بکشم ،موهایش را شانه کنم و ببافم و مثل مادر های خوش نام برایش لالایی بخوانم .

می خواهم برگردم و این بار وقتی پدر بزرگ صدا زد بابا  شیرین جان قرص هایم را بیاور سریع تر بدوم تا پسر دایی ام پشت پایم نکند و با قهر و لجبازی یک روز بیشتر در کنار پدر بزرگ بودن را از دست ندهم ،برگردم شاید این بار بتوانم چهره ی پدر بزرگ را به خاطر بسپارم.

 برگردم و به خاله ام بگویم که لواشک های توی کمد را من کش رفتم .

برگردم و به دوستم بگویم که راز بینمان را من فاش نکردم .

 می خوام برگردم و هیچ وقت دست مادرم را در بازار رها نکنم .

 برگردم و به مادرم بگویم که در زمین خوردن آن روز خواهرم من تقصیری نداشتم .

برگردم و دانه دانه اشک هایی را که مادرم شبهای بیماری بر بالینم می ریخت جمع کنم و از آن گردنبندی مروارید براش بسازم .

برگردم و یک بار دیگر لبخندی را که بعد از اولین «بابا» گفتنم بر روی لبهای پدرم نشست تماشا کنم .

می خواهم برگردم و به ناظمم بگویم که در ترکیدن کپسول کلاس من هم دست داشتم ، برگردم و دیگر هیچ وقت از اعتراف نترسم.

برگردم و یک بار دیگر دوستانی را که زودتر از من کمر بستند و رفتند ببینم و ببوسم و به آن ها بگویم که سلام من را هم به خدا برسانند .

« خدایا تو خودت می دانی من در پشت تن خیس بهار به دنبال هیچ تولدی نبودم ». می خواهم بر گردم و نامه ای را که به خدا نوشتم در آب روان پیدا کنم و در آن جمله ی  « می خواهم بزرگ شوم » را خط بزنم ، آن قدر آن را خط بزنم که اگر این بار نامه  ام به دست خدا رسید آرزوی بزرگ شدنم برآورده نشود .

می خواهم به کودکیم برگردم ، برگردم و  دیگر هیچ وقت ِهیچ وقت آرزو نکنم که بزرگ شوم .