چیزی ندارم خستم

اینجا مجلس ختم من است

چیزی ندارم خستم

اینجا مجلس ختم من است

 

تنها تر از همیشه ...

بی شمع و بی فانوس ...

چشم هایم را تنها رو به فروغ فردا می گشایم

گام هایم در جستجوی آرامش.

تنها اما با قدرتی افزون تر از دیروز،

به سوی عشق قدم بر می دارم .

ـ حال چشم هایت را بگشا.

ــ چشم هایم را می گشایم تنها رو به فروغ فردا.

می خندم.

من در واژگان خاموش ِ  شهر خوشبختی ها غریب ماندم .

شاید برای همین است که هر چه کلماتش را نشخوار می کنم  چیزی از آن نمی فهمم .

چه برسد به صرف و نحو جملات عاشقانه اش .

« من می خندم ! »

بار ها و بار ها در پس ذهنیت ورق خورده ام  در پی معنایی برای تفسیر این جمله گشته ام . !

اما بی آنکه چیزی از آن بفهمم خود را در مرداب ناباوری های این جمله غرق تر دیدم ...

اما با این حال .

«من می خندم !!!!!!!!!!»

این بار غریبانه تر از همیشه .

می روم...

می رم...

 

می روم...

قبل از آن که باز خیال نگاهت مرا امیدوار کند

می روم...

قبل از آن که تو به یاد بیاوری

برای من چه بودی و نبودی

می روم...

قبل از آنکه کلاغ به آخر قصه ی من برسد

انگار کلاغ قصه ی توهم در خواب است....!!  

 

پی نوشت : یادته می گفتی من نیومدم که برم ؟! 

 اما رفت . اون قدر نرم و بی صدا رفت که حتی امتداد نگاهم به اندازه ی یک تلنگر پرسشگانه هم نلرزید.